کد مطلب:28482 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:110
عایشه گفت: خدا او را بِكُشد! بكشیدش. در این حال، زنی بصری نزد وی بود و گفت: ای مادر! تو را به كجا می برند؟ آیا فرمان قتل عثمان بن حنیف را صادر می كنی با این كه برادرش سهل، فرماندار مدینه است و می دانی كه وی در میان اوس و خزرج، چه جایگاهی دارد؟ به خدا سوگند، اگر چنین كنی، سهل در مدینه آشوبی به پا می كند كه ذرّیه قریش را براندازد. عایشه از تصمیم خود بازگشت و گفت: او را مكشید؛ ولی به زندانش افكنید و بر او سخت بگیرید تا نظر خود را اعلام دارم. عثمان بن حنیف، چند روزی در زندان بود؛ ولی از آن هم منصرف شدند و ترسیدند برادرش بزرگان آنان را در مدینه به زندان افكَنَد و بر آنان یورش بَرَد. از این رو، از زندانی كردن او منصرف شدند.[1]. 2176.تاریخ الطبری- به نقل از سهل بن سعد-: چون عثمان بن حنیف را گرفتند، اَبان بن عثمان [ بن عفّان] را جهت نظرخواهی به سوی عایشه فرستادند.عایشه گفت: او را بِكُشید. زنی بدو گفت: ای مادر مؤمنان! درباره عثمان بن حنیف كه صحابی پیامبر خدا بوده است، تو را به خدا سوگند می دهم! عایشه گفت: ابان را بازگردانید.او را بازگرداندند. سپس گفت: عثمان بن حنیف را به زندان افكنید و او را مكشید. ابان گفت: اگر می دانستم مرا بدین جهت بازگردانده ای، برنمی گشتم. مُجاشع بن مسعود به آشوبگران گفت: او را كتك زنید و موهای ریش او بِكَنید. آنان نیز چهل تازیانه بر او زدند و موهای سر و صورت و ابروها و پلك های چشمش را كَندند و به زندانش انداختند.[2].
2175.الجمل: [ پس از دستگیری عثمان بن حنیف، ] طلحه و زبیر به عایشه گفتند: درباره عثمان، چه دستور می دهی؟